يادم مياد

اسرافيل انتظاري نيري
es_khavar@yahoo.com

زودتراز بقيه بچه ها سر قرار حاضر شده بودم. وقتي خداحافظي ميكردم تا به مدرسه بروم، مادر بزرگ يك ساندويچ پنير وسبزي آماده كرده بود. تو دلم گفتم: همينو براي ناهار ميخورم. بين راه مدرسه وخانه مسير را عوض كردم تابه محل قرارمان بروم.
اصغر كمي بعد سراسيمه ونگران از راه رسيد.حالش غير عادي بود.پرسيدم: چي شده؟!. گفت: داشتم از پس كوچه اكبر قرمساق ميومدم. وسطهاي كوچه يكهو ديدم داداش ناصرم با رفيقش پيچيدند تو اون كوچه!. زودي روم رو بر گردندم و قد مها را تندتركردم و د يدو. مثل اينكه نفهميد.اما همه اش نگرانم نكنه ديده باشه؟!. اگر ديده باشه، شب واويلاست.
(( ول كن بابا، اگه ديده بود كه دنبالت مي كرد.))
خانم اكبر آقا كار هاي بد بد ميكرد. بخاطر همين هم ، اين اسم رو گذاشته بودند رو اون خوش غيرت !.
بچه ها يكي يكي از راه ميرسيدند. پشت اطاقك فلزي سيگار فروشي ، طوري پناه مي گرفتند كه از دو سمت از سه سمتي كه دكه ديد داشت در امان بودند.
ممد خوشگله –مسعودشره- عزت - اصغر و من. روي هم شديم پنج نفر. اكبر شيپش نيومد. اكبر از آب ، مثل جن از بسم الله ميترسيد!. به زوركتك، شايد ماهي يكبار حمام مي بردنش. صبح تاشب دنبال توپ بود. زمين مي خورد وخاكي ميشد. بيشتر وقتها، وقتي توپ توي جوب پرازكثافت كوچه شش متري مي افتاد، با اينكه ميتونست خم بشه وتوپ روبرداره،با دوپاش ميرفت توي جوب وتازانو خودش را به كثافت ميزد. خانم بهداشت مدرسه ، هر چند وقت يكبار سر ودست و ناخن بچه ها را بازرسي ميكرد. سراكبر، دو دفعه شپش پيدا شد. ازاونوقت ببعد اسم اكبر سرابي شد، اكبر شيپيش!.
ممدخوشگله ، بچهء خوشگل محل بود. مادرش بيمارستان ، باباش هم در يك كارخانه كار ميكرد. وضعشون؟ اي بدنبود!. خدا، هم لب ولوچه قشنگ بهش داده بود، هم چشمهاي رنگي. پوست سفيد هم كار را كرده بود، جل الخا لق!!. درس خوندنش هم خوب بود. نمره اش هيچ وقت به مسعود شره نمير سيد. اما بيشتر وقتها نفر دوم ، سوم كلاس بود.
مسعود شره در مدرسه اول بود. چه برسد به كلاس خودمان !.اين بچه با تمام شر و شوري كه داشت خداوند حافظه اي بهش داده بود كه هر چي تو كلاس گفته ميشد توي مغزش بايگاني ميشد. درمدرسه براي خودش دارودسته اي بهم زده بود. پاي ثابت خوراكيهاي بچه ها بود. البته بدون دعوت!. نبايد بهش پول قرض ميدادي وگرنه پس دادن تو كارش نبود. لاغربود!. اما سفت ومحكم ، وتند و تيز مثل فرفره. باباش درهفتاد سالگي هم دست از كفتر بازي برنداشته بود.
مسعود غيرازخودش چهار برادر ديگه هم داشت. برادرها دركوچهء خودمان وهمينطورمحله، اسمي بودند. چند بار خودم ديده بودم سر چيز هاي بي ارزش دعوا راه مينداختند و بيشتر وقتها هم كار به چاقو كشي ميرسيد. بهمين خاطر زياد به پر و پاي اونها
نمي پيچيدند. مسعود، دادش كوچيكه اونا وته تغاري بابا و ننه اش بود. حسا بي پرروش كرده بودند وانداخته بودند به جون بچه ها ي بدبخت كوچه.
عزت پسر حاج غلام، مصالح فروش محل بود. هيكل نتراشيده و نخراشيده اي داشت . اين قد و قواره باعث شده بود تا سن وسالش حداقل چهار، پنجسالي بزرگتر بنظربرسد!. با اينكه وضعشون خوب بود بيشتر وقتها ، باباش پول توجيبي به عزت نميداد. عزت هم يا از عزيزجونش كه مادرش بود پول ميگرفت يااز دخل باباش دزدي ميكرد. اكثرا" هم پولش بيشتر ازبقيه بچه ها بود. خودش ميگفت:
(( يك روز تو نيم ساعت سه دفعه از بابام پول گرفتم. دفعه اول رفتم پيش بابام وگفتم : عزيزجون گفت، من پول ندارم يك تومن بده به عزت واسهء مدرسه اش)). مگه بابام روحرف عزيزجون ميتونست حرفي بزنه!. پنج دقيقه بعد نشسته بوديم، ديدم يك خانم خوشگل با چادر گلدار منگلي اش اومد وداشت سفارش موزائيك وسيمان ميداد. بابام نميدوني چه حالي داشت . همچي كه ديدم هوش و هواس توي كله اش نيست گفتم: (( آ قا جون، يك تومن منو بده ميخوام برم. )) زودي يك تومن درآورد و بمن داد تا زودتر شرم كم بشه!. پولو گرفتم وبه انبارپشتي رفتم. هفت، هشت دقيقه اي از ماجرا نگذشته بود كه يكي ازرفقاش اومد دفتر و باهم گرم گفتگو شدند. بابام هنوز تونخ اون خانم خوشگله بود. داشت واسهء رفيقش خالي مي بست. ششدانگ حواسش پي اين كار بود كه اومدم وبهش گفتم:
((آقا جون من دارم ميرم ،كاري نداريد؟!.)) آقا جون، مثل اينكه همين الان بهش گفته باشم عزيز جون گفته يك تومن به من بدي،يك تومن ديگه درآوردوگفت: (( عزت وايسا! مگه عزيزت نگفته پول بگيري؟.بيااين يك تومنو بگير.)) من هم پولو گرفتم زود جيم فنگ شدم!.
اصغر ومن يتيم بوديم. من بابا نداشتم . اونم مادر. باباي اصغر رفته بود زن گرفته بود.زنش دوتا دخترشم با خودش آورده بود خونه اصغراينا. اينجوري آبجي دار هم شده بود. اصغر بدبخت، روزها از زن باباش كتك ميخورد، شبها از باباش. زن بابا هه هميشه سر سفره شام چوغولي اصغر رو ميكرد. در نتيجه بيشتر وقتها اصغر بجاي شام هم، كتك نوش جان ميكرد. يك روز خودش گفت:
((خدائيش بعضي وقتها م تقصير منه!. آخه ميدوني اينقدرلج منو درميارن،آخرش من هم عاصي ميشم. منو به چشم يك نوكرميبينند!. نه والله، تو بگو . من از سر... ل بابام افتادم يااون دوتا...به! !.))
واما من . ما تازه به آن محل آمده بوديم. در حقيقت آورده بودند!. يكسالي ميشد پدرم مرده بود. من بودم و دوتا خواهر ومادرم. عموها بعد ازمرگ پدرم ، ما را آوردند تهران تا سرپرستي مان را بكنند . خيلي كه با هم شور گذاشتند نتيجه اين شد تا ما را در يك اطاق هفت متري جا بدهند . قرعه به نام عمو كوچيكه افتاد. خانه عموچهل،پنجاه متر بيشتر نبود . آنهم در يك پس كوچه يك متري، داخل يك كوچه شش متري !. يك اطاق هفده متري بالاي زمين، با اطاق هفت متري ما، كه ديوار به ديوار مستراح سه متري خانه بود، كل زير بناي ملك چهل، پنجاه متري عمو را تشكيل ميداد . فضاي باز بين دو اطاق، حياط بود. يك حوض سنگي خوشگل هم، زير شير آب وسط حياط گذاشته بودند. بعضي ا وقات چند تا ماهي قرمز هم داخل حوض مي انداختند .
چند ماهي از آمدنمان نگذشته بود كه مادر را به بهانه اينكه ميخواهد شوهر كند از خانه بيرون كردند !. آن بندهء خدا هم پيش خواهروخواهرزاده اش رفت. آنها هم تنها زندگي ميكردند. مادرم نه در آن شرايط و نه هيچوقت ديگر شوهر نكرد.
بچه هاي كوچه و مدرسه به هواي بي كس و كار بودن ، اغلب منو اذيت ميكردند. خلاصه كتك خوردنم ملس شده بود!. اما مادر بزرگ دوباركوچه را بخاطرمن حسابي بهم ريخت. يكبارش بخاطر كتكي بود كه از مسعود شره خورده بودم !. باباي مسعود با همهء برادراش كم آورده بودند!. چه ميدونم شايد هم بخاطر زن بودن، زياد تحويلش نگرفتند!. اما بعد از آن ماجرا، اوضاع كمي فرق كرد.
يه روز عصر با همه بچه ها، در يكي از خرابه ها تيله بازي ميكرديم. مطابق معمول مسعود همه رو برده بود. قبل از بازي، اكبر شپش با مسعود شرط بست ،كه اگر در بازي امروز او ببرد، تخمه و نوشابه فردا رو مسعود بده. اكبر شرط رو باخت و سر قرار سينما هم حاضر نشد. مسعود به قول خودش چون بازي رو كم كني رو برده بود، به همين خاطر سور ميداد .گفت:
((تخمه و نوشابه هم با من ! .))
از ميدان مقدم تا سر پل امامزاده معصوم را پياده رفتيم. از آنجا با سه نوع وسيله ميشد به پارك شهر بروي. اتوبوس دوطبقه و يك طبقه، تاكسي و وانت بار. مدتي بود وانتيها هم پشت وانتشان بجاي بار مسافر سوار ميكردند.يك وانت وسپاي سه چرخ داشت از سمت آ ذري بطرف دروازه قزوين و بعد پارك شهر ميرفت. پشت وانت پر مسافر بود. وانت پيش پاي ما هم ترمز زد. روي سپر عقب وانت ايستاده از ميله ها ي اطراف گرفتيم وهمانجا مانديم. وانت بي زبون، از بس پشتش سنگين شده بود تك چرخ جلوش بيشتر وقتها روي هوا بود. دوري راه، سرما وگرما ي هوا وخطرات افتادن از پشت وانت،تنها چيزهايي بودند كه به اونها فكر نميكرديم. ايستگاه آ خر ماشينهايي كه از سه راه آذري، خزانه و آنطرفها مي آمدند، در ديواره جنوبي پارك شهر جلوي ساختمان پزشكي قانوني بود.
وقتي پياده شديم عزت را نديديم . دنبالش ميگشتيم كه سر و كله ا ش پيدا شد . ذبل ، براي ندادن كرايه ، در شلوغي چهار راه
گلو بندك، پائين پريده بود. بچه با دل و جراتي بود. باز جمعمان جمع شد و پياده رفتيم به طرف ميدان توپخانه و از آنجا وارد
لاله زار شديم.
لاله زار به نوعي يگانه مركز تفريحي تهران بود. و هر نوع سليقه اي از آن راضي بيرون ميامد. پردهء سردر اولين سينما، در ورودي لاله زار از ميدان توپخانه خود نمايي ميكرد. سينما . ورودي اين سينما درست نبش خيابان چراغ برق و لاله زار بود. هنوز ديوار اين سينما را تمام نكرده ديوار سينماي بعدي چسبيده به آن بود. از پياده روي مقابل اين سينماها يعني در ضلع غربي لاله زار ، چند قدم بالاتركه ميرفتي، تئاتر نصر رو ميديدي. نبش اولين كوچه كاباره افق طلائي آماده پذيرائي بود. (البته نه صبحها و نه براي بچه هاي هم قدوسال ما) . لاله زار در اصل به دو نيمه شمالي و جنوبي تقسيم شده بود. كساني كه مثل ما از جنوب شهر تهران ميامدند، لاله زار را از جنوب به شمال طي ميكردند. وسط شهريها و بالاشهريها هم ازسمت شمال، ازخيابان شاهرضا به نيمه جنوبي وارد ميشدند. از هر طرف كه ميرفتي لاله زار واقعا" لاله زاربود و زيبائيهاي خودش را داشت. سينماها، تئاترها و كاباره ها، بيشتر در نيمه جنوبي لاله زار، حدفاصل خيابان استانبول تا توپخانه واقع شده بودند. وجود كوچه برلن، به عنوان مركز خريدآن موقع تهرانيها، غالبا" باعث شلوغ تر شدن قسمت جنوبي لاله زار، از شمال آن شده بود. چي دلت ميخواست كه نتواني در آن يك تكه جا گير نياوري؟!. سينما،تئاتر،
كاباره، كافه هاي عرق فروشي، مغازه ها با تنوع شغلي شان. لباس فروشيها و خياطيها، يكي دوتا كتاب فروشي و همانطور كه گفتم بورس توليدي هاي پوشاك در كوچه برلن و ...................
جلوي هر سينما كه ميرسيديم، ميايستاديم و با ولع خاصي عكسهاي آنها را تماشا ميكرديم. سينماها، تقريبا" بجز يكي، دوتا، همگي دو فيلمه بودند. يعني دو فيلم را با يك بليط نمايش ميدادند!. كوچه ملي شش سينما،يك كاباره و چند تا كافه عرق فروشي داشت. پنج تا از اين سينماها دو فيلمه بودند. بعداز وارسي سينماها و فيلمهائي كه روي اكران داشتند، تصميم گرفتيم به يكي از سينماهاي داخل كوچه ملي برويم. آنوقتها بليط سينما قيمتي نداشت. با اين حال قيمت بليط سينماهاي كوچه ملي از بقيه هم ارزانتر بود. يكي از سينماها مثل اينكه حراجي راه انداخته باشد، سر مال زده بود و سه فيلم با يك بليط نشان ميداد. ما هم، مثلا" اقتصادي فكر كرديم و به آن سينما رفتيم. وضعيت داخل سينما افتضاح بود. يك سالن باريك با سقفي كوتاه، كه به زور حدود دويست صندلي فلزي استيل در آن جاي داده بودند. صندليها اغلب شكسته بودند. سالمترين آنها، پايه اش لق ميزدند و دائم صداهاي خش،خش يا قيژ، قيژ ميدادند. سقف كوتاه سينما مثل يك سد، مانع خروج دود سيگار مي شد.آن وقتها از سيستم تهويه خبري نبود. چند هواكش پر سر و صدا عمل تهويه را انجام ميدادند.چپ و راست را كه نگاه ميكردي همه مشغول شكستن تخمه و يا پك زدن به سيگارشان بودند. بچه هاي هم قد و سال ما هم در تاريكي سينما با كشيدن سيگار سعي ميكردند اداي بزرگترها را در بياورند. دو نفر از بچه هاي ! گروه پنج نفره ما هم با خريدن دو نخ سيگار! همين كار را كردند. فيلم اول به خير و خوشي و با مصرف كمي تخمه و يك نخ سيگار توسط آن دو نفر تمام شد. تا شروع فيلم بعدي پنج دقيقه آنتراكت بود. فيلم اول يك وسترن ايتاليايي بود كه سعي داشت اداي فيلمهاي وسترن آمريكائي را در بياورد. با شروع فيلم دوم ،چون قبلا عكسهاي ويترين را ديده بوديم! متوجه شديم كه اين يكي، يك فيلم عشقي است.
دو تا از بچه ها! ممد خوشگله و اصغر يك رديف عقب تر از ما نشسته بودند. وسطهاي فيلم يك دفعه تو رديف عقب همهمه شد. تو تاريكي سالن ! اول صداي ممد و بلا فاصله اصغر را شناختيم. بي آ نكه مو ضوع را بفهميم فقط بعنوان هواداري از رفيقمان، قاطي دعوا شديم. اوضاع سالن بهم ريخت وكنترلچي با يكي دو نفر از كاركنان سينما ! ماهارو شناسايي كردند. يك نفر گوش مرا ميكشيد. ديگري دست مسعود را به پشتش پيچانده بود . خلاصه با چك و لگد هر پنج نفرمان را بيرون انداختند
با دور شدن از كوچه ملي، شروع كرديم دنبال علت گشتن. خلاصه ماجرا با حذف صحنه هاي ضد اخلاقي! اين بود كه يك آقايي پيش ممد مينشيند . كمي از شروع فيلم نگذشته مزاحمتش شروع ميشود. ممد بيچاره مدتي از شرم و ترس، تحمل ميكند. مردك چون عكس العملي نميبيند، سوء استفاده كرده ، دستش را به طرف جريان ممد آقا نزديكتر ميكند. با جابجا شدن هاي غير عادي ممد، اصغر شك ميكند و بمحض اينكه متوجه ماجرا ميشود، شروع به فحش دادن ميكند. حمايت اصغر و ترس ازريختن آبرو! باعث پيدا شدن چنان نيرويي در ممد ميشود كه با جرئت تمام اولين مشت را حواله مردك ميكند. وخلاصه!......
صبح فردا ! هر سه زنگ تفريح را دنبال اكبرگشتيم. ميخواستيم هم داستان سينما رفتنمان را تعريف كنيم و هم بخاطر بد قولي اش سر به سرش بگذاريم. اما اثري از اكبرنبود!. ظهر وقتيكه به خانه هايمان بر ميگشتيم سر كوچه، نزديك خانه اكبر شيپش ، چند حجله بود. گرماي ظهر باعث خلوت شدن اطراف حجله ها و كوچه شده بود. حجله! حجله اكبر بود. شوك ديدن عكس اكبر روي حجله ها! بلافاصله نمام كينه وگلايه هايمان را پاك كرد.
چند روزي عزادار اكبر بوديم. از آن روز ببعد اسم اكبر را( بدون ذكرشپش ) درست ميگفتيم. وقتي علت مرگ اكبر را فهميديم ، بيشتر دچار عذاب وجدان شديم .
- اكبرسرابي براي تهيه تخمه و نوشابه سينماي فردا كه باخته بود، از برادر معتادش پول ميخواهد. برادر اكبر ! از وقتي كه پدر بنايشان با شكستن داربست چوبي از طبقه سوم يك ساختمان سقوط كرده و افليج شده بود! امان اهل خانه را بريده بود و يكه تازي ميكرد. سر پول دعوا براه ميافتد. اكبرآ نشب تا جا داشته كتك ميخورد. در يكي از هل دادن ها، سر اصغر به لبه حوض وسط حياط ميخورد. اكبر نيمه جان را به بيمارستان ميرسانند. ضربه مغزي ظاهرا" كاري بوده. بيچاره اكبر، وقتي كه ما سر گرم تماشاي فيلم بوديم! داشت با مرگ دست و پنجه نرم ميكرد!.
اكبر جانش را فداي خوش قولي اش كرد. در حالي كه روز قرار، همهء ما از بد قولي اش غيبتها كرده بوديم!.
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30761< 8


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي